ممکن بودن، میسر بودن، قدرت، توانایی، برای مثال کنونت که امکان گفتار هست / بگوی ای برادر به لطف و خوشی (سعدی - ۵۳)، فرصت، در فلسفه مقابل وجوب، چیزی که وجود یا عدم آن ضروری نباشد یعنی بود و نبودش یکسان باشد مانند انسان، حیوان، نبات و جماد
ممکن بودن، میسر بودن، قدرت، توانایی، برای مِثال کنونت که امکان گفتار هست / بگوی ای برادر به لطف و خوشی (سعدی - ۵۳)، فرصت، در فلسفه مقابلِ وجوب، چیزی که وجود یا عدم آن ضروری نباشد یعنی بود و نبودش یکسان باشد مانند انسان، حیوان، نبات و جماد
زینب تیمیمه مکناه به ام ابان. از زنان شاعر عرب و در فصاحت معروف به وده است. از اشعار معروف او قصیده ای است در مرثیۀ پسر خود که بدست ابن دمیسیه کشته شده بود. از آن قصیده است: باهلی و مالی بل بجل عشیرتی قتیل بنی تیم بغیر سلاح فهلا قتلتم بالسلاح ابن اختکم فتظهر فیه للشهود جراح. رجوع به خیرات حسان ج 1 ص 35 و ریحانه الادب ج 6 ص 208 شود یکی از دختران عثمان بن عفان خلیفۀ سوم بود. (از قاموس الاعلام ترکی ج 2 ص 1031)
زینب تیمیمه مکناه به ام ابان. از زنان شاعر عرب و در فصاحت معروف به وده است. از اشعار معروف او قصیده ای است در مرثیۀ پسر خود که بدست ابن دمیسیه کشته شده بود. از آن قصیده است: باهلی و مالی بل بجل عشیرتی قتیل بنی تیم بغیر سلاح فهلا قتلتم بالسلاح ابن اختکم فتظهر فیه للشهود جراح. رجوع به خیرات حسان ج 1 ص 35 و ریحانه الادب ج 6 ص 208 شود یکی از دختران عثمان بن عفان خلیفۀ سوم بود. (از قاموس الاعلام ترکی ج 2 ص 1031)
من هذا، از نو. مجدداً. باز هم. دوباره: مأمون... فرموده است تا اندازۀ زمین از سر آزموده آید. (التفهیم). درخت خشک گشته تر شد از سر گل صدبرگ و نسرین آمدش بر. (ویس و رامین). پس از سر یکی بزم کردند باز ببازیگری می ده و چنگ ساز. اسدی. هرگز بجهان دید کسی غم چو غم من کز سر شودم تازه چو گویم بسر آمد. مسعودسعد. - از سر آغازیدن و از سر گرفتن، از نو شروع کردن. استیناف. اقتبال: سالک آمد لوح را رهبر گرفت چون قلم سرگشته لوح ازسر گرفت. عطار. دل وقف شد ز غم مژۀ اشکبار را از سر گرفته ام دگر از گریه کار را. واله هروی. - از سر باز کردن، رفع کردن: ساقیا از شبانه مخموریم از سرم باز کن بلای خمار. سلمان ساوجی. - از سر بدر کردن، از سر بیرون کردن: دل را اگرچه بال و پر از غم شکسته بود سودای خام عاشقی از سر بدر نکرد. حافظ. - از سر تا پا، سراپا. - از سرنو، از نو. مجدداً. - از سر نهادن، از سر برداشتن: آن کج کله چو با صف عشاق بگذرد شاهان ز سر نهند هوای کلاه را. نظیری. - از سر واکردن، دور کردن بلطایف الحیل. (آنندراج). و در اصطلاح گنجفه بازان انداختن ورق کم گنجفه برای ورق بیش است. (آنندراج) : مانند آن ورق که ز سر واکند کسی حسنت بخرج گنجفه داد آفتاب را. آصف قندهاری
من هذا، از نو. مجدداً. باز هم. دوباره: مأمون... فرموده است تا اندازۀ زمین از سر آزموده آید. (التفهیم). درخت خشک گشته تر شد از سر گل صدبرگ و نسرین آمدش بر. (ویس و رامین). پس از سر یکی بزم کردند باز ببازیگری می ده و چنگ ساز. اسدی. هرگز بجهان دید کسی غم چو غم من کز سر شودم تازه چو گویم بسر آمد. مسعودسعد. - از سر آغازیدن و از سر گرفتن، از نو شروع کردن. استیناف. اقتبال: سالک آمد لوح را رهبر گرفت چون قلم سرگشته لوح ازسر گرفت. عطار. دل وقف شد ز غم مژۀ اشکبار را از سر گرفته ام دگر از گریه کار را. واله هروی. - از سر باز کردن، رفع کردن: ساقیا از شبانه مخموریم از سرم باز کن بلای خمار. سلمان ساوجی. - از سر بدر کردن، از سر بیرون کردن: دل را اگرچه بال و پر از غم شکسته بود سودای خام عاشقی از سر بدر نکرد. حافظ. - از سر تا پا، سراپا. - از سرنو، از نو. مجدداً. - از سر نهادن، از سر برداشتن: آن کج کله چو با صف عشاق بگذرد شاهان ز سر نهند هوای کلاه را. نظیری. - از سر واکردن، دور کردن بلطایف الحیل. (آنندراج). و در اصطلاح گنجفه بازان انداختن ورق کم گنجفه برای ورق بیش است. (آنندراج) : مانند آن ورق که ز سر واکند کسی حسنت بخرج گنجفه داد آفتاب را. آصف قندهاری
نام کاهنی که زبان بطعن مذهب ارسطو دراز کرده، عبدۀ اصنام را بر ایذای او اغوا می کرد. (حبط ج 1 ص 59). و او همانست که شهرزوری درباره وی گفته، پس از فوت اسکندر ارسطو به آتن بازگشت و مدت ده سال مشغول تعلیم و تدریس بود تا یکی از رؤسای کهنه که متوغل در شهوات حیوانی و در میان عوام شهرت کاذبی یافته بود، درصدد ایذاء و تخطئۀ حکیم برآمد و گفت این شخص بخداوندان کافراست و به بتها سجده نمیکند. ارسطو واقعۀ سقراط را متذکر شده، از آتن مهاجرت کرد. رجوع به ارسطو شود
نام کاهنی که زبان بطعن مذهب ارسطو دراز کرده، عبدۀ اصنام را بر ایذای او اغوا می کرد. (حبط ج 1 ص 59). و او همانست که شهرزوری درباره وی گفته، پس از فوت اسکندر ارسطو به آتن بازگشت و مدت ده سال مشغول تعلیم و تدریس بود تا یکی از رؤسای کهنه که متوغل در شهوات حیوانی و در میان عوام شهرت کاذبی یافته بود، درصدد ایذاء و تخطئۀ حکیم برآمد و گفت این شخص بخداوندان کافراست و به بتها سجده نمیکند. ارسطو واقعۀ سقراط را متذکر شده، از آتن مهاجرت کرد. رجوع به ارسطو شود